در پناه هور
تهران فرهنگی: پس از عملیات رمضان، دو منطقه رملی فکه و منطقه آبگرفته هور، برای نبرد با دشمن موردمطالعه قرار گرفت و به ترتیب عملیات والفجر مقدماتی و خیبر، در دو منطقه یادشده به اجرا درآمد.
ویژگی برجسته عملیات خیبر، بسیج سراسری حدود ۲۵۰ گردان رزمنده و طرحی عملیات در نهایت اختفا بود. همچنین خیبر اولین عملیات آبی- خاکی قوای مسلح ایران بود که اساس طرحریزی نبردهای گسترده بدر، والفجر ۸ و کربلای ۵ را پایهگذاری کرد.
عملیات خیبر در دو محور مستقل اجرا شد: در محور زید، نیروی زمینی ارتش و در محور هورالعظیم، سپاه فرماندهی عملیات را بر عهده داشت.
در محور زید، پیشروی میسر نشد. ولی در محور هور که خود به چهار محور فرعی العزیر، القرنه، جزایر مجنون و طلائیه تقسیمشده بود، اغلب اهداف تصرف شد. هرچند به سبب آنکه در این عملیات آبی- خاکی، کوتاهترین فاصله خط اول خودی تا خشکی از ۱۳ کیلومتر تجاوز میکرد، امکان پشتیبانی زمینی وجود نداشت.
یگان دریایی تازه تأسیس سپاه و تلاش هوانیروز ارتش هم پاسخگوی نیازمندیها نبود. از سوی دیگر دشمن در این عملیات بهطور بیسابقهای از سلاح شیمیایی استفاده کرد؛ لذا امکان تثبیت کامل منطقه میسر نشد و تنها به تثبیت جزایر مجنون اکتفا شد.
سردار آزاده و جانباز حسن انجیدنی روایت میکند: «از شیبی که بین دژ و هور بود راه افتادیم تا دیده نشویم. توی حرکت به سمت پایین سر میخوردیم و بهسختی جلو میرفتیم. دو ساعت توی راه بودیم که صدای درگیری و تیراندازی به گوشم رسید. احتمالاً آنجا الصخره بود و یکی از گردانهای ما با دشمن درگیر شده بود. تیراندازی شدید بود. نمیشد وارد درگیری بشویم. ممکن بود نیروهای خودی را بزنیم. بیسیم کار نمیکرد و معلوم نبود ما کجای معرکه هستیم و باید چهکار کنیم.
از طرف عراق بهطرف هور تیراندازی میشد. تیرهای نورانی رسام میآمد و به کپرها میخورد. تاریک بود و نمیشد دشمن را از خودی تشخیص داد. حتی اگر دشمن را هم درست تشخیص میدادیم و درگیر میشدیم، دیگر نمیتوانستیم به چپ (به جهت کمک به رزمندگان درگیر در کوشک و طلائیه بر اساس مأموریت) برویم. دژ باریک بود و حتماً تلفات زیادی میدادیم. بهترین کار برای حفظ گردان این بود که برگردیم.
تا آخرین گلولهمان را بهطرف دشمن شلیک کردیم. بچهها گفتند: چیکار کنیم حاجی؟ اوضاع بدی بود. تعدادمان خیلی کم بود. مهماتمان تمامشده بود و نمیتوانستیم بجنگیم.
یکدفعه توی نور تیرهای رسام دیدم که دختربچه ششهفتساله ای جلویمان سبز شد. معلوم بود از کپرها فرار کرده و به سمت هور آمده است. خیلی ترسیده بود گریه میکرد و به عربی چیزهایی میگفت. رفتم جلو و نوازشش کردم و به عربی گفتم: لا تخف. بردمش کنار هور، جایی که تیراندازی کمتر بود و به او فهماندم که همانجا بماند و جایی نرود تا هوا روشن شود. بعد تند برگشتم و به سید قاسم گفتم: نیروها رو جمع کن. نمیشه بریم به چپ. باید برگردیم.
بهسختی نیروها را سامان دادیم و برگشتیم. خیلی خسته بودیم. خیلی از بچهها تلوتلو میخوردند و توی خواب راه میرفتند. دوساعتی توی راه بودیم تا به قایقها رسیدیم. ساعت حدود هفت و نیم صبح بود و هوا کاملاً روشنشده بود. تند قایقها را آماده کردیم و بیشتر نیروها سوار شدند. من و برادرم صفرعلی و معاونها و سید قاسم هم سوار یکی از قایقها شدیم.
دو راهی اسارت یا مقاومت
چند نفر از بچهها هنوز روی دژ بودند و داشتند بهطرف قایقها میآمدند. نیروهای عراقی ما را دیده بودند و داشتند بهطرف ما تیراندازی میکردند. خیلی زیاد بودند. دوشکاهایشان هم کار میکرد. نفربرهایشان را میدیدم که دارند بهطرف ما میآیند تا با ما درگیر شوند.
داد زدم زود باشین بیاین سوار شین! اما بچهها خیلی خسته بودند و نای راه رفتن نداشتند. بیشتر از ۲۴ ساعت بود که استراحت نکرده بودیم. باید جمعشان میکردیم. من و سید قاسم و هفت هشت نفر دیگر سریع از قایق پریدیم پایین و دویدیم بهطرف بچههایی که عقبمانده بودند. بهسختی همه را جمع کردیم و ریختیم توی قایقها. همه قایقها پر شدند؛ جا برای خودمان نبود.
دشمن خیلی نزدیک شده بود. دستور حرکت دادم. برادرم صفرعلی میخواست پیاده شود. اجازه ندادم؛ گفتم: برو منم یه جوری خودم رو میرسونم. یک قایق خالی آنجا گیرکرده بود. من مانده بودم و ده دوازده نفر دیگر. قایقران نداشت. دویدیم بهطرف آن و سوار شدیم. هر کارکردیم موتورش روشن نشد. هرچقدر هم پارو زدیم فایده نداشت. موتور قایق کاملاً توی لجن گیرکرده بود. عراقیها خیلی نزدیک شده بودند.
از قایق بیرون پریدیم و دویدیم پشت خاکریز دژ و شروع کردیم به تیراندازی. تا آخرین گلولهمان را بهطرف دشمن شلیک کردیم. بچهها گفتند: چیکار کنیم حاجی؟ اوضاع بدی بود. تعدادمان خیلی کم بود. مهماتمان تمامشده بود و نمیتوانستیم بجنگیم. اسارت را هم نمیتوانستم بپذیرم. داد زدم بزنین به آب. برین توی نیزارها، خودتون رو مخفی کنین. با شنا از اینجا دور بشین.
به سمت نیها دویدم. بقیه هم به سمت هور و نیزار دویدند. لباس خاکی کرهای تنم بود، آرم سپاه هم داشت. تند همه لباسها را درآوردم و انداختم توی آب. فقط یک شورت داشتم، فانسقه را محکم روی آن بستم و سرنیزه را هم به فانسقه وصل کردم. به کار میآمد. پریدم توی آب و شناکنان دور شدم. برگشتم نگاه کردم دیدم که سربازهای عراقی رسیدهاند لب هور و دارند یکییکی بچهها را از آب میگیرند و با خود میبرند.
من را ندیده بودند. جلوتر رفتم، رسیدم به یک قایقی که چپ شده بود. علی سلیمانی، رضا باغشنی و صبیانی و چند نفر از بسیجیها ریخته بودند توی آب و دستوپا میزدند. همهشان بجنوردی بودند. شنا بلد نبودند و هی میرفتند زیر آب و میآمدند بالا. بعضیها هم نیها را گرفته بودند و نمیدانستند چهکار باید بکنند.
به طرفشان شنا کردم و یکییکی کشیدمشان به سمت کپرها و هلشان دادم روی محوطه جلوی کپر. میدانستم که عراقیها آنها را پیدا میکنند اما تنها کاری که توی آن وضعیت از من برمیآمد این بود که نگذارم غرق شوند.
بعد شناکنان رفتم به طرفی که نیزار انبوهتر بود و بهتر میشد پنهان شد. به اطراف نگاه کردم جلوی یکی از این کپرها یک بلم بود. بهطرف آن شنا کردم. تا آمدم بروم توی بلم، سگی شروع کرد به سروصدا و آمد توی بلم ایستاد. سگ مال همان کپرنشینها بود. ممکن بود سروصدای سگ عراقیها را بهطرف من بکشاند.
بلم را رها کردم و شناکنان برگشتم بهطرف نیزار. حدود ۵۰۰ متر شنا کردم. قبل از نیزار پر ازنیهای باریکی بود که به آن چولان میگفتند و بین نیها میرویید. رفتم لابهلای چو لانها و آنها را گرفتم و خودم را نگه داشتم. گفتم همینجا مخفی میشوم تا شب. بعد میروم بلم را برمیدارم و برمیگردم عقب.
بازگشت به وطن در ازای پول
عضلاتم گرفته بود و فقط سرم از آب بیرون بود. ذکر میگفتم و ائمه را یاد میکردم. بیشتر به حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل میشدم. از ساعت حدود هشت صبح تا غروب، یعنی حدود هفت شب توی آب بودم. هوا هنوز تاریک نشده بود که یکچیزی محکم خورد توی سرم. برگشتم دیدم یک بلم که دو نفر مرد حدوداً سیساله با لباس عربی توی آن بودند، کنار من ایستاده. از مردم حاشیهنشین هور بودند. آنقدر آرام و بدون سروصدا آمده بودند که من متوجهشان نشده بودم.
یکیشان گفت: گم…گم! نفهمیدم چه میگوید. وقتی دستش را دراز کرد فهمیدم منظورش این است که بیا بالا. اشاره کردم که نمیتوانم و دستهایم حرکت نمیکنند. دست انداختند زیر بغلم و من را کشیدند بالا و انداختند توی بلم. به فارسی و عربی به من فهماندند که اگر پول بدهی میبریمت ایران. قبول کردم. گفتند که بعد از مغرب راه میافتیم. منظورشان این بود که هوا باید کاملاً تاریک شود. معلوم بود میانهای با صدام ندارند و با ما دشمنی نمیکنند، فقط دنبال پول بودند.
من را بردند توی یکی از کپرها. اندازه کپر حدود سه در چهار متر بود. وسط کپر آتش درست کرده بودند. یک کتری دودزده هم روی آن بود. هیچ وسیله دیگری غیرازآن کتری توی کپر نبود. نشستم و به دیوار کپر تکیه دادم. گرمای آتش برای من که حدود ده ساعت توی آب سرد بودم، خیلی خوشایند بود. یک لیوان چای پررنگ عربی هم به من دادند. خیلی چسبید.
آن دو مرد نشستند رو به روی من و به من که تنها یک شورت تنم بود نگاه میکردند. چای را خوردم یک تکه نان ساج هم که روی همان آتش پخته بودند به من دادند. داشتم نان را میخوردم که یکدفعه چهار نفر نظامی عراقی سیاهچرده و درشتهیکل آمدند توی کپر. لباس خاکی و کلاه قرمز داشتند و اسلحه کلاش دستشان بود. با خودم گفتم دیگر جنگِ من تمام شد و اسیر شدم. حس خیلی بدی داشتم اما کار از کار گذشته بود.
منابع:
۱- جمعی از نویسندگان، اطلس جنگ ایران و عراق، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ چهارم ۱۳۹۹، صفحه ۷۲
۲-وردیانی، ابوالقاسم، اتاق سهگوش، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۰۸، ۲۰۹، ۲۱۰، ۲۱۱، ۲۱۲
انتهای پیام