عاشورای مصطفی، عاشورای من شد
خبرگزاری مهر، گروه مجله – فاطمه برزویی: صبح دهم یا یازدهم مهرماه سال ۹۴ بود؛ آخرین شنبهای که مصطفی در خانه حضور داشت. مادر مشغول اقامه نماز بود که در رکعت دوم ناگهان صدای قدمها و صدای کمربندی که بسته میشد، سکوت را شکست. مصطفی، فرزند محبوبش، آماده رفتن بود. مادر، در دلش گمان میکرد که شاید او مثل همیشه کنار مهر او، نماز بخواند. اما این بار، داستان متفاوت بود. مصطفی، جوانی که همیشه آرام و شمرده حرف میزد، با صدایی بلند و قاطع گفت: «مامان، خداحافظ! من رفتم!»
جملهای که مانند آواری بر جان مادر نشست. او از همان لحظه، چیزی در دلش احساس کرد؛ این خداحافظی، خداحافظی عادی نبود. حس مادرانهاش هشدار میداد که این وداع، شاید آخرین دیدارشان باشد. افکاری گنگ و سنگین ذهنش را پر کرد؛ آیا این بار مصطفی به سوریه میرود؟ نمازش را سریع تمام کرد و به سمت در رفت. مصطفی همیشه عادت داشت پشت در منتظر بماند. این لحظات، برای مادر و پسر همیشه شیرین بود؛ او آیتالکرسی میخواند، دستی به سر پسرش میکشید، صدقهای برایش کنار میگذاشت و گاهی شوخیها و خندههای سادهای بینشان رد و بدل میشد. اگر مصطفی آستین کوتاه میپوشید، با خنده بازوهایش را نشان میداد و میگفت: «مامان، ببین چقدر قوی شدم!»
اما این بار مصطفی نبود. مادر با عجله در را باز کرد، نگاهی به کوچه انداخت و به سمت پنجره رفت. کوچه خالی بود؛ نه صدایی، نه ردپایی انگار هیچکس از آنجا عبور نکرده بود. همان لحظه فهمید که مصطفی رفته است؛ بی وداعی کامل، بی فرصت برای یک نگاه دیگر. این لحظه، آخرین دیدار مادر با پسرش بود، دیداری که تا روز بازگشت او در معراج شهدا، دیگر تکرار نشد.
هفته گذشته داستانهایی از زبان پدر شهید «سید مصطفی موسوی»، جوانترین مدافع حرم، با عنوان «تماس آخر، وداع آخر» روایت شد. این هفته میخواهیم پای صحبتهای مادر او، «زینب السادات موسوی»، بنشینیم و خاطرات و دلتنگیهایش را مرور کنیم.
تا تو راضی نباشی، هیچ راهی باز نمیشود
روزهای آخر، حال و هوای عجیبی در خانهمان جریان داشت. سید مصطفی، تنها پسرم، آماده رفتن به جبهه بود، اما دلم راضی نمیشد. هر بار که حرف از رفتن میزد، مخالفت میکردم. او دستبردار نبود؛ با همان محبت همیشگیاش، با خندههایی که همیشه دل مرا نرم میکرد، سعی داشت رضایتم را جلب کند. هر روز به اتاقم میآمد تا کنارم نماز بخواند. مهر خودش را دقیقاً کنار مهر من میگذاشت. وقتی به سجده میرفت، بعد از هر نماز سرش را بالا میآورد، نگاهم میکرد و میپرسید: «مامان، راضی شدی؟» من سر تکان میدادم و میگفتم: «از کجا معلوم که راضی نیستم؟» و او با خنده جواب میداد: «از اینجا که به هر دری که میزنم به بن بست میخورم، تا تو راضی نباشی، هیچ راهی باز نمیشود. مامان، خدا هم تا تو رضایت ندهی، راضی نمیشود.»
این حرفهایش قلبم را میلرزاند. اما باز هم میگفتم: «نه مصطفی، من راضی نمیشوم.» او سرش را پایین میانداخت و با آرامشی پر از اندوه میگفت: «مامان، چرا این حرف را میزنی؟ مادر وهب (یکی از شهدای مسیحی واقعه کربلا) فقط یک پسر داشت. آنها حتی مسلمان نبودند، اما ما مسلمان و شیعه هستیم. عمه من حضرت زینب است. چرا از من انتظار نداری که راه حق را بروم؟»
یک روز دیگر، شاید از تکرار مخالفتهایم خسته شده بود، ایستاد و گفت: «مامان، میدانی چرا میگویم باید راضی شوی؟ چون وقتی امام حسین در عاشورا ندای هل من ناصر ینصرنی سر داد، آنهایی که رفتند رستگار شدند، اما آنهایی که ماندند، دیگر چیزی از آنها باقی نماند. مامان، تو از من چه انتظاری داری؟» حرفهایش مثل آینهای بود که حقیقت را به صورتم میکوبید. چند روزی بود که مصطفی رفتارش عجیب شده بود. هر صبح که از خواب بیدار میشد، به سمت کتاب تعبیر خواب میرفت. آن را باز میکرد، نگاه میکرد، لبخندی میزد و چیزی نمیگفت.
گاهی به من میگفت: «مامان، هر خاطرهای که داری جمع کن.» پرسیدم: «برای چه؟» با لبخندی آرام جواب داد: «هیچی مامان، فقط هرچه هست، نگهدار.» حالا که فکر میکنم، شاید او چیزی در دل داشت که نمیخواست به من بگوید. روزی دیگر از او پرسیدم: «مصطفی، مگر تو در خواب ندای هل من ناصر را شنیدهای؟» او برای چند لحظه سکوت کرد، سپس نگاهم کرد و گفت: «مامان، اگر تو راضی نشوی، من تا ابد کر میشوم. دیگر هرگز آن صدا را نخواهم شنید.»
اگر نروم باید جواب زینب را بدهی!
در میان خاطرات مادران شهدا، لحظاتی هست که بوی عاشورا میدهد، لحظاتی که گویی تاریخ دوباره در آنها تکرار شده است. مادر شهید مصطفی، از چنین روزهایی میگوید: آن روز، مصطفی حال عجیبی داشت. وقتی روبهرویم نشست و گفت: «مامان، امروز روز عاشورای توست»، حسی غریب در دلم افتاد. متعجب به او نگاه کردم و پرسیدم: «یعنی چه؟» او با صدایی آرام اما پر از اطمینان گفت: «برای هرکس در این دنیا یک روز عاشورا هست؛ روزی که امتحان بزرگی پیش رو دارد. امروز، روز امتحان توست. اجازه میدهی به میدان بروم؟»
نمیدانستم چه جوابی بدهم. حرفهایش برایم سنگین بود. گفتم: «این حرفها را از کجا آوردهای؟ من نمیفهمم.» مصطفی با همان آرامش خاص خودش نگاهم کرد و گفت: «، تصور کن امروز عاشوراست و امام حسین ندا داده هل من ناصر ینصرنی. من از مادرم اذن میدان میخواهم. اجازه میدهی بروم؟» حرفهایش مثل طوفانی در درونم به پا شد. احساس میکردم چیزی در من در حال شکستن است. چند لحظه سکوت کردم. نمیتوانستم تصمیم بگیرم.
او که مصممتر از همیشه به نظر میرسید، ادامه داد: «مامان، این اذن را میخواهم تا فردای قیامت، اگر حضرت زینب شکایت کرد، اگر امام حسین و حضرت زهرا شکایت کردند که سال ۶۱ هجری کسی نبود جلوی اسارت خواهرمان را بگیرد و حالا در سال ۹۴ باز هم کسی کاری نکرده، من جوابی داشته باشم. اگر نروم، خودت باید جواب حضرت زینب و امام حسین را بدهی.» حرفهایش جانم را به لرزه انداخت. چیزی درونم شعلهور شد. بغضم ترکید. گفتم: «خدایا، راضیام به رضای تو.» دستهایم را به آسمان بلند کردم و تسلیم شدم. گفتم: «مصطفی، برو. راهت را انتخاب کردهای.» آن روز گذشت. هنوز هم صدای آرام اما قاطع مصطفی در گوشم میپیچد. روزی که او اجازه رفتن گرفت، من ماندم با دلی که میدانستم دیگر هرگز آرام نخواهد شد. این یادگاری از روزی بود که عاشورای مصطفی، عاشورای من شد.
مصطفی همیشه میخندید
وقتی از مادر مصطفی درباره پسرش میپرسند، چیزی که همیشه اول از همه به یاد میآورد، لبخند اوست. لبخندی که انگار هیچوقت از چهرهاش پاک نمیشد. مادر میگوید: «مصطفی همیشه میخندید. حتی در روزهایی که من ناراحت بودم، او با شوخیها و خندههایش حال و هوایم را عوض میکرد. انگار نمیخواست هیچ غمی در خانه باشد.» یکی از خاطراتی که هنوز برای مادر زنده است، مربوط به شبهایی است که مصطفی در جلسات صالحین شرکت میکرد. جلساتی که گاهی تا نیمهشب طول میکشید. مادر نگرانش بود و بارها به او زنگ میزد. اما مصطفی بیشتر وقتها تماسهای مادر را رد میکرد. او میدانست وقتی به خانه برمیگردد، با چهرهای عصبانی روبهرو میشود.
مصطفی راهحلی برای این مشکل پیدا کرده بود. وقتی دیر به خانه برمیگشت، یک بستنی کیلویی میگرفت. ساعت یک یا دو نصف شب که به خانه میرسید، بستنی را دستش میگرفت و با همان لبخند و طنز همیشگیاش میگفت: «مامان، بدو، بدو! بستنی گرفتم، بیا که داره یخ میزنه!» مادر میخواست عصبانی باشد، اما نمیتوانست. هر بار که مصطفی با آن خنده و شوخی حرف میزد، او هم میخندید و عصبانیتش را فراموش میکرد.
«بعد از آن با هم بستنی میخوردیم. او همیشه میگفت باید منصفانه تقسیم کنیم، اما انصاف مصطفی این بود که دو سوم بستنی را خودش بخورد و یک سوم را برای من بگذارد! هر وقت اعتراض میکردم، میگفت که مامان، من خستهام. تو نمیدونی من کجا بودم! و باز میخندید.» حالا هر وقت مادر بستنی میبیند، یاد آن شبها و آن خندهها میافتد. میگوید: «این خاطرات مثل یک فیلم جلوی چشمانم میآید. خندههای مصطفی، شوخیهایش، همه چیزش. هنوز هم لبخندش زنده است، حتی وقتی خودش دیگر نیست.»
۱۵ سکه بهار آزادی، پاداش وقف ذهن!
هر مادری، خاطرههایی دارد که وقتی فرزندش دیگر نیست، مدام در ذهنش تکرار میشوند. مادر سید مصطفی هم از این قاعده مستثنا نیست. وقتی از او میخواهم خاطرهای دیگر از مصطفی تعریف کند، مکثی میکند، لبخندی میزند و میگوید: «مصطفی همیشه اهل کارهای بزرگ بود. اما یکی از خاطراتش هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود. مربوط به زمانی است که فقط ۱۸ یا ۱۹ سال داشت.» او میگوید: «یک روز مصطفی آمد و با غرور خاصی گفت: «مامان، چیز بزرگی انداختم تو توشه آخرتم.» خندیدم و گفتم: «برو بچه، باز خیالبافی میکنی!» اما او همانطور جدی ادامه داد: «مامان، مطمئنی؟»
پرسیدم: «از چی مطمئن باشم؟» گفت: «مطمئنی یک دقیقه دیگر زندهای؟ مطمئنی تا یک ساعت دیگر زندهای؟ ما قراردادی برای زنده ماندن نداریم. چرا با این همه اطمینان حرف میزنی؟» حرفهایش تکانم داد. پرسیدم: «خب، بگو ببینم، چه چیزی به توشه آخرتت اضافه کردی؟» مصطفی لبخندی زد و گفت: «سکه بهار آزادی!» خندیدم و گفتم: «سکه بهار آزادی؟ از کجا آوردی؟» با همان لحن گفت: «یک سال و نیم روی یک پروژه کار کردم. ذهن و وقتم را وقف آن کردم.» متعجب گفتم: «مگر ذهن و وقت را هم میشود وقف کرد؟» با اطمینان جواب داد: «بله، ما ۱۵ نفر نخبه بودیم که روی این پروژه کار میکردیم. هر کسی ایدههایش را ارائه میداد. من هیچ حقوقی نگرفتم. فقط برای رضای خدا کار کردم.»
او ادامه داد: «طرحی که دادم، از بین همه انتخاب شد. چون قابل اجرا بود، آن را عملی کردند. به عنوان هدیه، سکههای بهار آزادی به من دادند. اما مامان، چون همه چیزم را وقف این کار کردم، نمیتوانم این سکهها را برای خودم نگه دارم.» به شوخی گفتم: «خب، حداقل یکی از آنها را نگه دار. شاید به درد ما هم بخورد!» اما مصطفی با قاطعیت گفت: «نه مامان، این سکهها برای آخرتم است.» پرسیدم: «چندتا بود؟» جواب داد: «شاید ۱۲ یا ۱۵ تا. همه را بردم شیرخوارگاه. من فقط امضا کردم، آنها خودشان بقیه کارها را انجام دادند.»
مادر لحظهای سکوت میکند، انگار هنوز در آن روزها زندگی میکند. بعد لبخندی روی لبش مینشیند و میگوید: «مصطفی اینطور بود. دلش بزرگتر از سالهای زندگیاش بود. هنوز وقتی به یاد آن روزها میافتم، حرفهایش در گوشم زنده میشود. یاد جمله شهید بهشتی میافتم که میگفت: بهشت را به بها میدهند، نه به بهانه. مصطفی خودش بها داد. خوش به حالش. خوش به حال شهدا.» حالا که مادر به آن روزها فکر میکند، میگوید به قول پدرش: «شهدا مرگشان را به شهادت تبدیل میکنند. این فرق آنها با دیگران است. وقتی لحظه رفتنشان میرسد، آن را به اوج ایثار میرسانند. مرگ برای همه هست. هر جا که باشی، هر زمانی که بخواهد، میآید. اما شهدا مرگشان را عادی نمیگذارند. با فداکاری و جان دادن در راه خدا، آن را به چیزی بزرگ تبدیل میکنند. مصطفی هم همین کار را کرد. او مرگ را نپذیرفت، آن را انتخاب کرد. انتخابی که او را جاودانه کرد. خوشا به حال شهدا که چنین راهی را میروند.»