بخش دوم | جنگنوشت
تهران فرهنگی: روزنامه آگاه نوشت: مونا اسکندری، نویسنده کتابهای دفاع مقدس که از او تا به حال کتابهای «مادر انقلاب»، «عشق هرگز نمیمیرد»، «زنی از تبار الوند» و… به چاپ رسیده است، در هشت برداشت با عنوان «جنگنوشت» روایتهایی را نگاشته است که در ادامه سه برداشت اول آن، برداشت چهارم تا ششم آن را در این ستون میخوانید:
برداشت چهارم
یکی از خواهرهایم، سارا، تهران زندگی میکند. چند روز پیش زنگ زد. میخندید و میگفت: «صدای پدافند رو میشنویم!»
گفتم بیاید همدان! بیشتر خندید. گفتم پس شماره تلفنهای ما را بنویسید کف دستهایتان که با خبرمان کنند. هر دو خندیدیم.
دیروز، خواهر بزرگم زنگ زد و گفت: همین الان به تهران، منزل سارا زنگ زدهام گفته که دارند وسایل مختصری جمع میکنند بیایند همدان! وسطهاش با صدایی تلفن قطع شد. دوباره زنگ که زدم دخترش برداشت و گفت نزدیک خانهشان را بمباران کردهاند و شوک به مادرش، سارا وارد شده و نمیتواند بیاید پای تلفن!
خواهر بزرگم که حس و حال مادرانگی به ما دارد پاک نگران شده بود: «نکند مجروح شده به ما نمیگن! تو زنگ بزن!»
من هم نگران شده بودم. برای اینکه فاطمه با حرفهایم، دچار استرس نشود رفتم اتاق خواب تا صحبت کنم. از محمد هم فراری بودم چون تا هر چیزی متوجه میشد یک بار آن را بلند میگفت. یا حداقل در جمعکردن خودش مهارت کافی را نداشت و فاطمه بلا را ۶ دانگ میکرد.
صدای خواهرم را از پشت تلفن شنیدم، خیالم راحت شد. حتی پرسیدم شیشههایتان نشکسته که گفت نه! باور کردم که واقعاً پایش در واکنش به شدت صدای انفجارگرفته. خواستم که زودتر راه بیفتند. گفتم شماره تلفنها را از کف دستت پاک کن! خندیدیم.
برداشت پنجم
اخبار را فقط از کانالهای خبری ایتا و بله و… پیگیری میکنیم. با همسرم قرار گذاشتیم که شبکه خبر را به ندرت نگاه کنیم و هر شبکهای خبر از موشک و بمباران و… میدهد، تلویزیون را خاموش کنیم. حتی سریال قدیمی پشت کنکوریها را دانلود کردیم که به وقت دور همی، بنشینیم و کمی فضای منفی را کمرنگتر کنیم.
دیشب در یخچال را باز کردم. به قابلمه پلو و ظرف خورش قیمه نذری نگاه کردم و به بچههاگفتم: «شاممون رو ببریم خونه خاله لیلا!» زنگ زدم خواهر دومم و گفتم: «مهمون نمیخواید؟!»
اخلاق خواهرم در این مورد شبیه به من است. یعنی عادت نداریم تنهایی غذا بخوریم. یا مهمانیم یا مهمان داریم! با اخبارهای جنگ میلم به دورهمی چندبرابر شده. حس میکنم باید بیشتر پیش هم باشیم. برعکس خانه ما، شبکه خبر، شبکه ثابت تلویزیون آنها بود.
اما بچهها گرم بازی بودند و حواشان به اخبار نبود. بعد غذا صدایی، بزرگترها را به طرز نامحسوسی به ایوان کشاند. خبر نداشتیم که کوچکترین حرکت، از نگاه بچهها پنهان نمیماند. صدای فاطمه به گوشم خورد. حالا او شده بود من و داشت خواهرزاده ام را با حرفهایش آرام میکرد.
– چیزی نیست فقط یک صداست. می دونی ما خیلی قوی هستیم! حتماً صدای موشکهایی بوده که دارند میرن اسرائیل رو بزنند!
برداشت ششم
آژیر وضعیت خطر را که میزدند، تمام توانمان را توی پاهایمان میریختیم و میپریدیم سمت زیرپله. هرچه سورههای قرآن بلد بودیم میخواندیم. هواپیمای بعثی میآمد و بمبهایش را میریخت و گاهی هم دیوار صوتی را میشکست و میرفت. روزها که خانه خودمان بودیم، مامان و بابا هم اداره بودند. ما بچهها باید در این شرایط هم زیاد نمیترسیدیم هم مراقب بچههای کوچکتر از خودمان میبودیم.
روزهای آن موقع ما شده قصههای امروز من برای فاطمه و محمد. میگویم آن زمان کشور ما تازه انقلاب کرده بود. سلاح و موشکی هم نبود. اگر هم بود، بلد نبودیم چطوری درستش کنیم. شاه با پول نفت تجهیزات نظامی برایمان خریده بود اما دانش و علم ساختنش را نه. نیروهای نظامی و مهندسها و دانشمندهای ما خیلی زحمت کشیدند تا امروز به اینجا رسیدیم. محمد از حرفهای قبلی من وام میگیرد و میگوید: «حتی سیم خاردار نداشتیم و تنها کشوری که به ما کمک میکرد، سوریه بود!»
دستم را روی موهای فاطمه میکشم. میگویم: «حالا ما قوی هستیم. خدا هم با ماست. چون ما نبودیم که حمله کردیم. اگه جوابش رو نمیدادیم. پر رو میشد باز میاومد سراغمون!»
محمد مشتهایش را گره میکند و میگوید: «آخ بزنیم همه جهان از دستش راحت بشن!»
یاد آلبالوهایی که تازه خریدیم می افتم. میگویم: «بدوییم بریم براتون گوشواره بذارم. مثل بچگی هامون!»
تهران فرهنگی: روزنامه آگاه نوشت: مونا اسکندری، نویسنده کتابهای دفاع مقدس که از او تا به حال کتابهای «مادر انقلاب»، «عشق هرگز نمیمیرد»، «زنی از تبار الوند» و… به چاپ رسیده است، در هشت برداشت با عنوان «جنگنوشت» روایتهایی را نگاشته است که در ادامه سه برداشت اول آن، برداشت چهارم تا ششم آن را در این ستون میخوانید:
برداشت چهارم
یکی از خواهرهایم، سارا، تهران زندگی میکند. چند روز پیش زنگ زد. میخندید و میگفت: «صدای پدافند رو میشنویم!»
گفتم بیاید همدان! بیشتر خندید. گفتم پس شماره تلفنهای ما را بنویسید کف دستهایتان که با خبرمان کنند. هر دو خندیدیم.
دیروز، خواهر بزرگم زنگ زد و گفت: همین الان به تهران، منزل سارا زنگ زدهام گفته که دارند وسایل مختصری جمع میکنند بیایند همدان! وسطهاش با صدایی تلفن قطع شد. دوباره زنگ که زدم دخترش برداشت و گفت نزدیک خانهشان را بمباران کردهاند و شوک به مادرش، سارا وارد شده و نمیتواند بیاید پای تلفن!
خواهر بزرگم که حس و حال مادرانگی به ما دارد پاک نگران شده بود: «نکند مجروح شده به ما نمیگن! تو زنگ بزن!»
من هم نگران شده بودم. برای اینکه فاطمه با حرفهایم، دچار استرس نشود رفتم اتاق خواب تا صحبت کنم. از محمد هم فراری بودم چون تا هر چیزی متوجه میشد یک بار آن را بلند میگفت. یا حداقل در جمعکردن خودش مهارت کافی را نداشت و فاطمه بلا را ۶ دانگ میکرد.
صدای خواهرم را از پشت تلفن شنیدم، خیالم راحت شد. حتی پرسیدم شیشههایتان نشکسته که گفت نه! باور کردم که واقعاً پایش در واکنش به شدت صدای انفجارگرفته. خواستم که زودتر راه بیفتند. گفتم شماره تلفنها را از کف دستت پاک کن! خندیدیم.
برداشت پنجم
اخبار را فقط از کانالهای خبری ایتا و بله و… پیگیری میکنیم. با همسرم قرار گذاشتیم که شبکه خبر را به ندرت نگاه کنیم و هر شبکهای خبر از موشک و بمباران و… میدهد، تلویزیون را خاموش کنیم. حتی سریال قدیمی پشت کنکوریها را دانلود کردیم که به وقت دور همی، بنشینیم و کمی فضای منفی را کمرنگتر کنیم.
دیشب در یخچال را باز کردم. به قابلمه پلو و ظرف خورش قیمه نذری نگاه کردم و به بچههاگفتم: «شاممون رو ببریم خونه خاله لیلا!» زنگ زدم خواهر دومم و گفتم: «مهمون نمیخواید؟!»
اخلاق خواهرم در این مورد شبیه به من است. یعنی عادت نداریم تنهایی غذا بخوریم. یا مهمانیم یا مهمان داریم! با اخبارهای جنگ میلم به دورهمی چندبرابر شده. حس میکنم باید بیشتر پیش هم باشیم. برعکس خانه ما، شبکه خبر، شبکه ثابت تلویزیون آنها بود.
اما بچهها گرم بازی بودند و حواشان به اخبار نبود. بعد غذا صدایی، بزرگترها را به طرز نامحسوسی به ایوان کشاند. خبر نداشتیم که کوچکترین حرکت، از نگاه بچهها پنهان نمیماند. صدای فاطمه به گوشم خورد. حالا او شده بود من و داشت خواهرزاده ام را با حرفهایش آرام میکرد.
– چیزی نیست فقط یک صداست. می دونی ما خیلی قوی هستیم! حتماً صدای موشکهایی بوده که دارند میرن اسرائیل رو بزنند!
برداشت ششم
آژیر وضعیت خطر را که میزدند، تمام توانمان را توی پاهایمان میریختیم و میپریدیم سمت زیرپله. هرچه سورههای قرآن بلد بودیم میخواندیم. هواپیمای بعثی میآمد و بمبهایش را میریخت و گاهی هم دیوار صوتی را میشکست و میرفت. روزها که خانه خودمان بودیم، مامان و بابا هم اداره بودند. ما بچهها باید در این شرایط هم زیاد نمیترسیدیم هم مراقب بچههای کوچکتر از خودمان میبودیم.
روزهای آن موقع ما شده قصههای امروز من برای فاطمه و محمد. میگویم آن زمان کشور ما تازه انقلاب کرده بود. سلاح و موشکی هم نبود. اگر هم بود، بلد نبودیم چطوری درستش کنیم. شاه با پول نفت تجهیزات نظامی برایمان خریده بود اما دانش و علم ساختنش را نه. نیروهای نظامی و مهندسها و دانشمندهای ما خیلی زحمت کشیدند تا امروز به اینجا رسیدیم. محمد از حرفهای قبلی من وام میگیرد و میگوید: «حتی سیم خاردار نداشتیم و تنها کشوری که به ما کمک میکرد، سوریه بود!»
دستم را روی موهای فاطمه میکشم. میگویم: «حالا ما قوی هستیم. خدا هم با ماست. چون ما نبودیم که حمله کردیم. اگه جوابش رو نمیدادیم. پر رو میشد باز میاومد سراغمون!»
محمد مشتهایش را گره میکند و میگوید: «آخ بزنیم همه جهان از دستش راحت بشن!»
یاد آلبالوهایی که تازه خریدیم می افتم. میگویم: «بدوییم بریم براتون گوشواره بذارم. مثل بچگی هامون!»