فرهنگ و ادب > کتاب و ادبیات

مواجهه با یک رمان داغ؛ یک شب بیدار باشی کتاب تمام شده!



تهران فرهنگی: علی نظردوست، فعال حوزه کتاب، یادداشتی درباره رمان «چوگان‌باز» نوشته و آن را برای انتشار در اختیار خبرگزاری مهر قرار داده است.

در ادامه مشروح یادداشت نظردوست درباره این رمان را می‌خوانید:

از بعدِ کرونا که سه چهار سالی است نمایشگاه کتاب برگزار می‌شود، پایم را به نمایشگاه نگذاشته بودم. تا اینکه بعدازظهر جمعه، نوزدهم اردیبهشت‌ماه که روز تعطیل بود و مثل همه جمعه‌های قبل، سرگرم استراحت بودم، با اصرار همسر و دو پسرم، شال و کلاه کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم نمایشگاه. بگذریم از اینکه همه پارکینگ‌ها پر بود و به‌اجبار، خانواده را جلوی در پیاده کردم و ماشین را بردم فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر پارک کردم و کلی راه رفتم تا برسم به نمایشگاه.

قرار بود اهل و عیال بایستند تا من هم برسم و با هم برویم داخل. اما هرچه چشم چرخاندم، اثری از آنها ندیدم. مثل اینکه گرما مجبورشان کرده بود پناه ببرند به سایه دیواری درختی چیزی، یا حتی شاید رفته بودند داخل. تلفن همراهم را از جیبم درآوردم تا با همسرم تماس بگیرم ببینم کجا هستند. در کمال تعجب دیدم شارژ گوشی‌ام تمام شده و خاموش شده و من مانده‌ام و هاج و واج نگاه کردن به دور و اطراف.

همین‌طور سلانه راه افتادم ببینم کجا می‌توانم پیدایشان کنم. نمی‌دانم از کدام در وارد شدم و چند تا غرفه را رد کردم و چشم که باز کردم، دیدم تابلوی انتشارات جمکران، جلوی رویم است. تا حالا اسمش به گوشم نخورده بود و برایم جالب بود که مسجد جمکران هم انتشارات دارد. نه اینکه کتابخوان حرفه‌ای باشم، ولی به هر حال، خیلی هم از حال و هوای کتاب دور نیستم. یک‌دفعه یاد دوران مجردی‌ام (نه خیلی دور، همین ده دوازده سال پیش) افتادم که به هوسِ ملاقات با امام زمان (عج)، چهل شب پشت سر هم رفتم مسجد جمکران. در کسری از ثانیه، همه خاطرات آن روزها در ذهنم مرور شد.

انگار دستی از پشت، مرا هل داد و برد داخل غرفه. نظم کتاب‌ها چشم‌نواز بود و دم در، کسی با لبخند بهم خوشامد گفت و همین، انگیزه‌ام را برای چرخیدن در غرفه بیشتر کرد. یک‌راست رفتم سراغ پرفروش‌ها. چند کتاب را برداشتم و ورق زدم و چیز دندان‌گیری پیدا نکردم. از چند بخش دیگر عبور کردم و رفتم سروقت تازه‌های نشر. جوانی هم‌قدوقواره خودم به پیشوازم آمد و بعد از سلام و علیکی گرم، از من خواست اگر کمکی از دستش برمی‌آید، برایم انجام بدهد. با دست اشاره کردم نه خیلی ممنون، خودم کتاب‌ها را نگاه می‌کنم. این را که گفتم، لبخندی زد و رفت.

در گردش چشم‌هایم، نگاهم افتاد به جلد کتابی که در گوشه‌ای از آن، ریز نوشته شده بود میدان ژاله. حدس زدم موضوعش باید ماجرای کشتار ۱۷ شهریور ۵۷ باشد. بدون آنکه ببینم نویسنده‌اش کیست، کتاب را برداشتم و تورق کردم. فقط یک اتفاق و شاید یک کنجکاوی بی‌دلیل، باعث این کار شد و آن هم اینکه من متولد ۱۷ شهریور ۵۷ هستم و هر چیزی که به این روز مربوط باشد، برایم جالب است.

آن جوان را که هنوز خیلی از من دور نشده بود، صدایش کردم و از او پرسیدم: جریان این کتاب چیست؟ گفت: داغ داغ است و هنوز یک هفته از چاپش نمی‌گذرد. لابه‌لای صحبت‌هایش از فلسطین گفت و از ۱۷ شهریور و جریان سیال ذهن و این‌جور چیزها. کتاب را چند بار پشت و رو کردم. طرح جلدش جالب بود، با تصویر قیافه‌هایی که هر کدامشان گویا یک حرفی برای گفتن دارند. من خیلی رمان‌خوان نیستم، اما این کتاب را به خاطر بازی چوگان و اصالت ایرانی آن و همین‌طور بحث داغ این روزها یعنی فلسطین و البته ۱۷ شهریور، با بیست درصد تخفیف به قیمت ۱۴۸ هزار تومان خریدم و با بدرقه همراه با مهر و محبت فروشنده از غرفه رفتم بیرون. ته دلم راضی بودم که حداقل ۳۷ هزار تومان سود کردم.

بعد از کلی گشتن، خانواده‌ام را پیدا کردم و برگشتیم خانه. بعد از رسیدن به خانه، اولین کاری که کردم، این بود که گوشی‌ام را شارژ کردم و بعد رفتم سراغ اینترنت و جریان سیال ذهن را در گوگل جستجو کردم. هر چه بیشتر در مورد آن مطلب می‌خواندم، بیشتر از خرید این کتاب پشیمان می‌شدم. وقتی دیدم این سبک نوشتن، سخت است و نویسندگان زیادی سراغ آن نرفته‌اند، مدام به خودم سرکوفت می‌زدم که چرا پولم را دور ریخته‌ام! من که اول و آخر از این کتاب سر درنمی‌آورم!

شب قبل از خواب، همین‌طور که سر جایم دراز کشیده بودم، کتاب را گرفتم دستم. یکی دو صفحه اولش را که خواندم، دیدم نه، خیلی هم سخت نیست. خط به خط و صفحه به صفحه رفتم جلو. کتاب، سبک جدیدی داشت، اما خواندنش برایم شیرین بود و می‌خواستم ببینم آخرش چه می‌شود. هر بار که می‌خواستم کتاب را ببندم و بگذارم کنار، باز با خودم می‌گفتم حالا بگذار دو صفحه دیگر بخوانم تا بعد. ناسلامتی فردا روز کاری بود و صبح زود باید می‌رفتم سرکار.

هر چه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم با خودم کنار بیایم و قید کتاب را بزنم. یک‌دفعه چشم باز کردم و دیدم از مسجد محل، صدای اذان می‌آید و فقط سه چهار صفحه دیگر از کتاب مانده که نخوانده‌ام. آن چند صفحه را تند و تند خواندم و بلند شدم و وضو گرفتم و نمازم را خواندم و دوباره برگشتم به رختخواب. باورم نمی‌شد کل کتاب را در عرض یک شب تا صبح، یک‌نفس خوانده‌ام. حالا نمی‌دانستم باید سرکارم را چه کنم. مرخصی بگیرم و بمانم یا یک چرت چند دقیقه‌ای بزنم و بروم سرکار؟ هر چه بود و هر چه گذشت، اسم چوگان‌باز یهودی تا ابد در خاطرم می‌ماند و همین‌طور اسم ناشر و نویسنده‌اش: نشر جمکران و حسین زحمتکش زنجانی.



منبع:مهر

دکمه بازگشت به بالا